«جنبش چپ »(( بخش دوم ))
محمد عالم افتخار محمد عالم افتخار

و معادله ای از کاشف « نسبیت » ( اینشتاین )

 

“ only two things are infinite ,

The universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

 

ALBERT EINSTEIN             

 

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات  و استوپیدیای بشر . و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »      (آلبرت اینشتاین) 

  

 

 با عرض کمال سپاس از ویب سایت های وزین و پر محتوا و پر بینندهء افغانی که این مبحث خیلی عمیق را که به دلایلی که نفس خود آن بیان میدارد ؛ از نظر نشراتی خالی از دشواری نیست ؛ با روحیه تفاهم و فداکاری به نشر سپردند و با سپاسگذاری از دوستان و هموطنان شناخته و ناشناخته که طی پیام های گرم به طریق ایمیل و تلیفون این کمترین را مورد نوازش های مهربانانه قرار دادند و به ویژه با عرض شکران ویژه به محترمان ماستر ولی نور ، کریم فهیمی و فوزیه باغبالایی که مزیداً ؛ نظرات ارزشمند شان را در کهکشان انترنیت ( ویب سایت زیبای پیام آفتاب ) با من و همه خواننده گان و خواهنده گان شریک ساخته اند ؛ تذکر مختصری به دوستان دارم .

 

به دلایل معلوم تأکید ها بر مفاهیم و جملات به ویژه در چنین مباحث که کم و بیش در نگاه اول خالی از تازه گی و اعجاب نیست ؛ ضرورت قطعی دارد . بنابر این به خاطر توسعهء تفاهم ؛ تأکیداتی را که مخصوصاً پس از این بخش ملحوظ خواهد بود ، اندکی وضاحت می بخشم :

 

1 ـ مفاهیمی که حیثیت کلیدی و کودیک دارد ؛ و متوجه نشدن خواننده به آنها ممکن است فهم تمام بحث را دشوار و حتی ناممکن سازد ؛ با این علامت مورد تأکید قرار میگیرد : تأکید

 

2 ـ مفاهیمی که کمی کمتر در خوانش و توجه مهم و کلیدی است ؛ با این علامت : تأکید

 

3 ـ مفاهیمی که توجه مؤکد بر آنها ؛ جدا از روال مطالعهء عادی ؛ سودمندی دارد : تأکید

 

 با اینکه متن تماماً به حروف درشت است ؛ مطالب و مفاهیم فرعی ، با حروف متفاوت مشخص خواهد گشت . ( خط زیر با اینکه زاید به نظر میرسد ؛ به دلیل وضع نشرات برخی از سایت های محترم میباشد )

 

به امید آنکه اندیشیدن را بیاموزیم ؛ نه اندیشه ها و نه اندیشمندان را ؛ جملهء حکیمانهء بارزی را حسن ختام این یاداشت میکنم :

 

" مردمی را که به اندیشیدن آغاز کرده باشند ؛ نمیتوان فریفت ، درهم شکست و زیر سلطه قرار داد ! "

 

 

 

ـ تسلیم ناپذیری در برابر حقیقت مرگ :

 

اکتشافات تاریخی و باستانشناسی بیانگر انقراض گونه  های  فراوانی  از  نوع بشر طئ چند  میلیون سال گذشته  می باشد  و  شکی  وجود  ندارد که  تناقض  و  تعارض  غریزهء « حب ذات » آنها  با  واقعیت  ادراک شدهء « مرگ »  یا  محو شدن  دیر یا  زود « ذات »  و ارگانیزم ایشان  ؛ یکی از عوامل استیصال  و  در نتیجه  انقراض آنها  بوده است .

 

بدین ترتیب نسل ها  و گونه های  متعدد بشری ؛ گرفتار این  تضاد  و  تعارضِ  اطلاعات ادراکی  ( بازتاب  های  عالم  واقعی  و موجود ) و اطلاعات ژنتیکی ( ارثی )  بودند  و  تمامی  تلاش های نومیدانهء شان  برای گریز  و  رهایی از مرگ ؛  در عالم  واقعیت  به  نتیجه ای  نمی انجامید  .  بنابر این  رفته رفته از  نیروی  توهم  و  تخیل  خویش  مدد  گرفته  به  شکل دادن  عالم  بیمرگی  یا  « عالم بقا »  پرداختند .

 

به تدریج ؛  عالم بقا  و  زنده گانیی جاوید  در آن « اصل » قرار گرفت  و عالم  موجودِ « فانی »  بالطبع  « فرع » .  برای توجیه  فرعیت  این  و  اصلیت آن ؛  نیاز  به کارگزار و طراح  متعال  ازلی  پیش آمد که  می بایستی این سناریو  را خلق کرده  و  بشر را  بنابر دلایلی ؛  طور مؤقت  در عالم فانی  موقعیت  بخشیده  باشد .

 

بدینگونه  بر سیمای مخوف  و اهریمنی ی  مرگ ؛  هاله هایی افگنده  شد تا  هرچه  مستور تر  و  مبهم تر گردیده  مخافت  و دلهرهء آن کاهش یابد . در آغاز ها  اسطورهء  عالم باقی  و حیات پس  از  مرگ ؛ چنانکه ادیان طئ  دو سه هزارهء اخیر تصویر کردند ، در آسمان ها  و  فراسوی طبیعت  نبود .

 

از زمان زنده گانی ی گونهء بشری نئاندرتال که آغاز  رسم  تدفین  مرده گان  توسط آن ها  به  ثبوت رسیده است  ؛  تا  عصر فراعنه  در تمدن مصر کهن  ؛  پنداشت آن  بوده که  زنده گانی در مقابر ادامه می یابد  و به  همین دلیل آنچه  برای  زیستن الزامی  شمرده  می شده است ؛  یکجا  با  مُرده  در قبر  وی ؛  قرار می گرفته است  .

 

چون  قبر های معمولی  به  مرور  زمان آشکارا  از میان می  رفته اند ؛  لهذا  فراعنه ( و دیگرانی ) تصمیم گرفته اند تا  برای زنده گانی ی«آخرت» خود ؛ مستحکم ترین مقابر را در مطمئن ترین موقعیت ها  از قبل  بسازند  و  بدین  ترتیب  یکی از عجایب  عالم باستان  یعنی اهرام  مصر  به وجود آمده است . 

 

هکذا درین راستا قبر هایی که مملو از زیور آلات طلایی و دیگر آثار طرف کاربرد برای زنده گانی در طلاتپهء شبرغان  )افغانستان ) کشف گردیده  و  امروز  یکی  پر ارزش ترین  و شگفت انگیز ترین گنجینه های  هنری  و  تاریخی ی بشری  به  شمار  می رود ، قابل تأمل فراوان میباشد !

 

بر علاوه اکتشافات عدیدهء تاریخی گواه بر آن است که حتی زنان  و غلامان قدر قدرتان زمان ، زنده زنده یکجا  با  مرده های آنها  در خود  مقابر شان  یا  در جنب این مقابر  دفن  می گردیدند تا  حوایج آقایان  را بر آورده  نمایند !!

 

تا همین دهه های اخیر ؛ در هند زن زندهء متوفی  همراه  با  مردهء شوهرش در «هندو سوزان» افگنده میشد و یکجا  با  او خاکستر میگردید . احتمال دارد که هنوز این عنعنه در بعضی از گوشه های قبایلی  و  بدوی این سرزمین عجایب ، اقلاً به ندرت  ادامه داشته باشد .

 

به ویژه در اروپا هم بودند مردمانی که مرده گان خود را در صغنه ها یا دخمه های مخصوص میگذاشتند که تحت هوا و دمای مناسب ؛ بدون اینکه تجزیه و فاسد شود ؛ می خشکید یعنی که « باقی» می ماند! . امروزه چنین صغنه ها یکی از محلات توریستیک و دیدنی درین سرزمین هاست و بنده طئ دو سفر رسمی کوتاه در اروپای شرقی ؛ بازدید ازین مقابر دسته جمعی رو باز ولی زیر زمینی را هردو بار در صدر برنامه های تماشایی داشتم که میزبانان برای من و همراهان در نظر گرفته بودند .

 

تبعاتی از کشف آتش :

 

نخستین کشف تاریخساز بشر ( آتش ) و استفاده های گوناگون از آن ؛ آهسته آهسته  تخیلات التهابی  یاد شده  را  به جهت متفاوتی استقامت داد  .  مشاهدهء بار بار این واقعیت که از کتله های خورد و بزرگ مواد  در  زمان سوختن ؛  بخشی به شکل دود  به  جانب  بالا ( آسمان ) می رود  و بخشی  به  شکل خاکستر  بر جا  می ماند  ؛  تصوری شبیه جدایی ی  روح  و بدن  را  پدید آورد  و استحکام بخشید . بدینگونه گوهر اصلی ی حیات  ـ  مانند دود  در مورد آتش ـ چیزی معادل (روح)  در بشر  پنداشته شد  که  نفخه ای دمیده  شده  در بدن  می باشد  و هنگام  مرگ  به آسمان  عروج  می کند .

 

  به ویژه اینکه ؛ چون پس از مرگ ؛ دیگر تنفس خاتمه  می یافت و « دم » و « بازدم » پایان  می گرفت  ؛  مسلم دانسته شد که  نفخهء روح ؛ آمد و رفت  در بدن را  ترک نموده  و  راهی ی  بالا ها  یا  عالم بقا  گردیده است .

 

با قوت گرفتن این تصورات ؛  دیگر جایی  برای دل بستن در ادامهء حیات  میان مقابر  باقی نمی ماند  و چون روح  یعنی اصل و گوهر  زنده گانی در همان « آن » یا « دم » مرگ  به آسمان  و ماورای آسمان  پرواز  نموده  بود ؛ دیگر بدن ؛ خاکستری بیش نمی توانست باشد .

 

 لذا جمعی ( چون زرتشتیان ) حتی  بدنِ بدون روح  را  شئ  پلید  و نجس پنداشته ؛  دفن آن را در خاک ؛  موجب پلید شدن خاک دانستند و تصمیم  گرفتند تا آن را در محلات بسیار بلند  بگذارند که خوراک لاشخواران گردد ، جمعی ( چون هندوان ) به آتش سپردنِ بدن های مُرده را مرسوم  نمودند و دیگرانی هم  به خاک  سپردن را  طبق شعایر  و  تمهیدات  و تشریفات ویژه  روا  دیدند ...

 

بدینگونه ؛  تصورات  و مفاهیم « معنوی »  پیچیده تر  و متنوع تر گردید ؛ « عالم بقا » که  بشر آنهمه در جستجویش بود ؛  از زیر زمینی ها ـ یا  وادی های اموات و مقامات خاموشان ـ  به مکان های رفیع  و اثیری  در پُشت  ابر ها  ،  فراسوی اختران  و  بالاخره  در ماورای عالم مادی  و عینی ( یا عالم شهود ) ؛ به  عالم غیب ـ عالمی که جاویدانه گان  یعنی  خدایان  و  فرشته گان مقیم آنند  ـ  انتقال یافت  .  دیگر ؛  ارواحِ  عروج کردهء بشر  به  خدایان  می پیوست  و  در پناه رحمت  و محبت آن ها  بیمرگی  و حیات جاویدانه را  ادامه  میداد !!

 

چنین بود که  بشر قابلیت  و قدرت اندیشنده گی  و شناخت  یا  به طور فشرده « خِرد » را که  از روی  هیولای  رعب انگیز  مرگ ؛  بیرحمانه و بی پروا  پرده ها را می درید  و کنار می زد ـ در این موارد  بر نتافت  و در گریز از مخافت  و دهشت مرگ ( و  دیگر همسو ها  و  همخو های آن :  سوانح  و  بلایای طبیعی ) « ایمان » را خلق کرد  و  به  ایمان  پناه  برد .

 

لذا خرد و عقل که آهسته آهسته با « منطق» تجهیز میگردید ؛ عملاً جز در موارد کنش ها و واکنش های بسیار نزدیک بشر با محیط و با همنوعان و موجودات حیهء دیگر از بهره برداری مستقلانه فرو افتاد !

 

ژِن الهی (The God gene):

 

از آنجاییکه تداوم  اطلاعاتِ  تعامل موجودات حیه  با محیط  ( در وسیعترین معنای واژه)؛  طئ  زمان بالاخره  وارد محفظه های  ژنتیکی  میگردد ؛ طبیعت  و  قانون تکامل  نیز  متناسباً  ؛  از  ترکیب اطلاعات ایمانی ی نسل های متواتر؛  ژِن ایمان  را  که « ژِن الهی (The God gene) »  نیز نامیده می شود ؛ به گمان اغلب در بشر فرا نئاندرتالی به وجود آورد .

 

در اوضاع  و احوالی که خِرد  بشری  هنوز  نمی توانست  تمامی  رموز  و  قوانین طبیعت  را  بشناسد  و  تقریباً  جز  مرگِ  دم دست ( و  بدبختی های  شبیه  و نزدیک به آن ) ؛  از ظرفیت ها  و  استعداد های نامحدود  بشر  نمی توانست شناختی  به هم رساند  و لذا  نمی توانست آنها را  به کار اندازد ؛ « ایمان » نیروی عظیمی در جهت  تنازع بقا  به  بشر  بخشید  .  تا جاییکه  احتمالاً  بشر اولیه  قادر نبود  ؛  در 20- 30 هزار سال گذشته  جز  به  نیروی ایمان  و  مدد ژن ایمان یا ژن الهی (The God gene ( به  بقا  ادامه دهد  و از انقراض نوعی  و نسلی در امان ماند .

 

بدینگونه ژن ایمان در واقع حالتی تغییر یافته از ژن حُب ذات ( ژن سامانده عملیات تنازع بقا ) می باشد که قادر است نظام  ژنتیک  انگیزنده  و بار آورندهء خِرد بشری را (در حدیکه تبیین کردیم!) تعطیل کند  و یا زیر کنترول آورد ؛ یعنی  بدون اینکه  بشر را  از نظر تکامل  ژنتیکی  واپس به  مرحلهء « حیوانیت » محض  بر گرداند .

 

حتی به عللی دیگر که پسانتر می بینیم ؛ کابرد عقل برای کنش ها و واکنش های نزدیک و بلافصل ؛ و بهره گیری از ایمان برای عمل ها و عکس العمل ها با دور دست های هستی و «زمان ـ مکان» هم در هر فرد و هر کتله و هر برهه ناگزیر تفاوت میکرد و حتی با حدت کم یا بیش تضاد و تعارض پیدا مینمود .

 

این حالت  متشنج و پرآشوب میان حاکمیت  خِرد  بر  زنده گانی  و عملکرد های  بشری؛  و حاکمیت ایمان  و عملکرد های ایمانی ی او در عرصه های فراتر؛ صرف نظر از درجات  شدت  و ضعف این حالت در مکان ها و مقاطع مختلف ؛  همانا  درهم  برهمی  و آشفته گیی اندیشه ها  و عملکرد ها را موجب گشت که جز همان  (Human stupidity)  یا « استوپیدیای بشر »  نام  و  وصفی نمی توان  بر آن گذاشت .

 

رویهمرفته در حالیکه ملکهء خِرد  ـ  افزودهء تکاملی در دماغ بشر اولیه ـ حقیقت  دنیای  واقع  را  بازتاب  میداد و مرگ محتوم را برجسته میکرد که  اصلاً  هول انگیز  و  تحمل ناپذیر مینمود ؛ این بشر با  پرنیان ایمان ؛  دنیا های مجازی  را  به  مثابهء  پناهگاه های  رؤیایی ( وجاوید ) آفرید ؛  با ریسمان ایمان ؛ خویشتن  را محکم بست  تا در قبال ادراک مرگ و مخاطرات توفان های باد و آب و زلزله  و آتشفشان  و یخبندان  و در برابر هول  و  رعب  وحوش ستبر و موجودات مؤذی  و مرگزای غیر مرئی مقاومت نماید ،  با  تیشهء ایمان ؛ درشتی ها  و  پلشتی های  واقعیت  ها را « تراش  و صیقل»  داد  تا  با آن ها  و در کنار آن ها  و یا  در سطح  و  ژرفای آن ها  توان  همزیستی  و همبودی یابد ...

 

چنین  روند  و  روالی  ناگزیر  بود .  رویهمرفته  هیچ  فرد  و مقام  و نیروی طبقاتی  و اتنیکی  و  نژادی  و جنسی  و امثال آن در اساس ؛  محرک  و مسبب آن  نبوده است  و نمی توانسته است باشد . چرا که  چنین نیرو ها  و عوامل  و  اسباب  در  روزگاران  نخستین  تکامل  بشری ـ طئ صد ها هزار سال ـ اصلاً موجود و متصور نبوده اند !

 

بدینگونه مفهوم و معنای واقعی ی (Human stupidity ) استوپیدیای بشری  به  ویژه در عصر کنونی ـ در قرن 20 و 21 م که  قرون استثنایی انقلابی  و انفجاری ی  علمی در تاریخ  تکامل بشری  می باشند ـ آنقدر ها  سهل الهضم  و سریع الدرک  نیست ؛ عمدتاً به این علت که خودِ بشر ؛ هنوز موجودی شناخته شده نمیباشد !!!

                                                                        ***

 

بشر ؛ موجودی هنوز ناشناخته :

 

 بشر اولیه  و  به طور کلی  بشر پیش از قرن 20  ـ از رأس تا قاعدهء مخروط های گله ها و اجتماعات ـ به  معیار نوعی در  برابر طبیعت  دچار بهت  و حیرت  و سرگیچه  بود  و ناگزیر راه  فرار از هول  و  سر درد  ناشی  از  بغرنجی  و  صعوبت  شناخت  و الفت گیری  با  طبیعت  را  در پناه گرفتن  به  دنیا های  مجازی  و تخیلی ـ توهمی ؛ پیش میگرفت . اما  بشریت قرن 20 و پس از آن ـ که به مقیاس رأس مخرط جامعهء بشری ـ در حدود تعیین کننده ای  به  شناخت ریز ترین تا درشت ترین  و نزدیکترین تا  دور ترین  پدیده ها  و جریانات طبیعت  و منجمله  به شناخت اناتومی  و فیزیولوژی ی خودش قادر گردیده است ؛  معهذا حتی بیشتر از پیش گرفتار  بهت و حیرت  و  سرگیچه می باشد  و ناگزیر از چنگال این بهت  و حیرت  و  سرگیچه  هم  راه  فرار  و  مقام تمکین  می جوید .

 

ما در اینکه توده های عظیم  واقع  در پائین  مخروط اجتماعات  بشری  همچنان در گیر بهت  و حیرت و سرگیچهء نوع اولیه نیز میباشند ؛ عجالتاً سخن نداریم .  فرض این است که  در رأس مخروط  این  اجتماعات  شناخت  از طبیعت  توسعه یافته  و دیگر  واقعیت جهان هستی آنهمه  تاریک  و دهشت انگیز و غیر قابل تحمل نیست .

 

جان سخن این است که همین رأس مخروط اجتماعات  پیشرفته که  از  ژرفای ذرات  تا  اعماق  و نهایات کائینات را  به  شناخت آورده اند ؛  تازه خود را در برابر واقعیت  به  مراتب  پیچیده ، هراس انگیز و گیچ کنندهء دیگری  می یابند  و آن « طبیعت » نوع بشر ، « طبیعت » جوامع بشری  و در یک کلام ؛ خود بشر است .

 

اما « طبیعت » نوع بشر ، اجتماعات بشری  و  افراد  و آحاد بشر  هرگز  و  ابداً  جدا  از طبیعت  به  مفهوم  واقعی ی کلمه  نیست . بشر یکی از انواع موجودات حیه است  و موجودات حیه  یکی از انواع  مراحل تکامل در طبیعت ؛  بنا بر این می بائیست  شناخت  طبیعت  به  حیث  یک کل  به  طرز اتوماتیک  به معنای شناخته شدن  هر جزء آن  و  از جمله بشر  نیز باشد .

 

  پس چرا علی الرغم گشترش مؤفقانه  و حتی سرسام آور علم  از طبیعت  و علی الرغم  شناخته شدن  اناتومی  و  هیستولوژی  و فیزیولوژی ی ... بشر در گسترهء  بیولوژی ی  مقایسوی  و  تطبیقی  و تجربی ؛ بازهم  بشر ؛ مسأله و معضله و ابهام و ایهام است ؛ بازهم  دور از دسترس شناخت علمی ی قاطع  و اطمینان بخش است  ؛  بازهم  احاطه ناپذیر و  پیشبینی ناپذیر توسط  علم  و ساینس است ؟؟؟....بازهم « انسان ؛ موجود ناشناخته» است ؟؟

 

« استوپیدیا » مانع ادراک استوپیدیا :

 

اینشتاین تئوری نسبیت خاص خویش را  در اوج  شگوفایی  نبوغش در سال 1905  به دنیا  عرضه داشت ولی چنین نابغه ای 12 سال دیگر ضرورت به تحقیق  و تفکر و ریاضت داشت  تا  تئوری نسبیت عام  را  پخته کند  و  عرضه  دارد .

 

اینشتاین همراه  با  یاران انگشت شمارش  در امر توضیح  و تفهیم  هر دو تئوری ـ  به حوزه های عالیی علم زمان ! ـ  با چنان دشواری های  فرساینده  و سرگیچه آور  مواجه  شد که خود ؛  تجارب  ناب و ناخواسته  و پیشبینی نشده ای بودند  و  غالباً  در ضمن  سایر  یافته ها  از محاسبات و معادلات ؛ نیرومند ترین  انگیزه را فراهم کرد  تا پهنا و بیکرانه گی استوپیدیای بشر توسط وئ  کشف  و بدینگونه خاطرنشان گردد :

 

“ only two things are infinite ,

the universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

 

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

                 و

                            استوپیدیای بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »  

                                                                        ***

 

این چنین ؛ سر نخ مسأله  و معضله ای  فرا طبیعی  در بشر  نمایان گردید .  لذا  این نه « طبیعت بشر » ، نه بغرنجی های اجتماعات  پیچیده شدهء بشری  و نه استثناءات تکامل طبیعی در این  موجود حیهء عالی  بلکه  دقیقاً « استوپیدیا»ی اوست که  هرگز ممکن نیست  به  وسیله علوم جانور شناسانه  و علوم طبیعی  محاط  و مسخر گردد !!!

 

در سال 1917 که تئوری نسبیت عام اینشتاین  بیرون آمد ؛  پس از نشست ها  و کنفرانس های  علمی  و  بگو و مگو  های لاتعد  و لا تفسی ؛ شایع شد که در جهان فقط 3 نفر قادر اند ؛  تئوری  نسبیت عام  را  درک  نمایند . در این هنگام گزارشگری  به (اوپن هایمر) که  پس از اینشتاین دومین کسی بود که از تئوری ی نسبیت عام  سر در می آورد ؛  مراجعه کرد  و از وئ  پرسید :

 

ـ 3 نفری که گفته میشود  این تئوری را درک کرده است ؛ کیانند ؟

 

او پاسخ داد :  دومی منم  ولی در تلاش این استم  تا  بیابم  که  نفر سومی کیست ؟

 

در حالیکه اکنون تئوری های خاص و عام  نسبیت کاملاً به  ثبوت رسیده اند  و بر علاوه  بُن بست های  وخیمی را که علوم فیزیک کلاسیک به آن ها روبرو شده  بودند ؛ از سر راه  برداشته اند و افق های به مراتب گسترده تری را در برابر ساینس گشوده اند ؛ به نظر میرسد که فورمول یا تیزیس اینشتاین پیرامون استوپیدیای بشر هنوز به  سرنوشت آنچنانی  ولی گذرای تئوری نسبیت عام  ؛  مواجه است  ؛  احتمالاً هنوز حتی نفر  دوم  که  از این  تیز  و فرمول چنانکه  باید کاملاً  سر در آورد  ؛  مورد  سؤال می باشد .

 

نزدیکترین دلیل این مدعا  ؛  گزینش این تیز  و  تئوری در  پیشانیی  مقالهء پنجم کتاب  بسیار گرانسنگ « اسرار کائینات » ـ جلد دوم ـ زیر عنوان « غبار ستاره ای » می باشد که  اصولاً بخش بسیار کوچکی از کائینات را  مورد  بحث  قرار میدهد  و  نه تنها  بشر و استوپیدیای  او  در مقاله  مطرح  نیست  بلکه  از کلیت  و تمامت کائینات  هم  در آن چندان خبری  وجود  ندارد .

 

 لذا چسپاندن نقل قول فورمول وار  و معادله ای اینشتاین  بر جبین این مقاله ؛  با  زیور طلایی الماس نشان مزین کردن  یک گودی ی معمولی  ؛ شباهت  به هم  میرساند  .

 

ثانیاً  ترجمه  یا  برگردان استوپیدیتی  به « حماقت » در متن فارسی ی این  مقاله  هم ؛  اگر از یکسو  با کمال تأسف  از غیر علمی  و غیر مسؤولانه بودن کاربُرد های  واژه گان  زبان پارسی  ـ  و در عین حال : عربی  ـ حکایت دارد ؛  از سوی دیگر نبود حد لازم  و ممکن  قدرت  درک و دریافت از منظور اینشتاین  در قبال  واژهء« استوپیدیتی » را آشکار میسازد .

 

 باید صریحاً و قاطعانه خاطر نشان ساخت که اگر منظور اینشتاین همانا «حماقت»  و سفاهت و جنون  و معادل های آن ها ـ چنانکه ما  و جوامع پارسی زبان دنیا  می فهمیم  و افاده  میداریم ! ـ  بود ؛  او  هرگز حتی  به  تسوید این جملات  میل  نمی کرد .  یعنی « حماقت » ما  ابداً چیزی  نیست  و نمی تواند باشد که  به  وسیله  نابغه ای چون  اینشتاین  جدی گرفته  شده  و چنین  با  قاطعیت  مورد  بحث  قرار گیرد !

 

رویهمرفته حتی اینکه  بالاخره « حماقت »  یکی از میلیون ها  جزء تشکیل دهندهء استوپیدیتی بوده  میتواند یا نه ؛  هنوز جای بحث دارد !

 

پس « ستوپیدیتی » یکی از دو حالت روانی در  بشر میباشد که به دلیل جریان  تکامل  بسیار پیچیدهء نوعی  ـ و در اعصار پسین  مزیداً به دلیل  فراز و نشیب  عدیدهء  تکامل اجتماعی ـ فرهنگی ؛  بر او تحمیل شده است .

 

این دو حالت را طبق فورمول اینشتاین :

1 – استوپیدیتی ؛ و

2 _ نان استوپیدتی ؛ میخوانیم .

 

اندیشمندان سترگ دیگر بشری  ؛  تا  حدود  یک قرن  پیشتر از اینشتاین  ؛  عین حالت  یا  حالت  مشابه آن  را  به  صورت « از خود بیگانه گی = الیناسیون » بشر  و  مفاهیم مماثل  تبیین کرده  و تحلیل  و تجزیهء خیلی گسترده  در مورد ؛ صورت داده  بودند .

 

 اینشتاین مسلماً  از اهم آن تبیین ها  بیخبر نبوده است  و مزیداً  از نابغه ای  مانند او ؛  به  دور است که به  تبیین دلبخواه  و احساساتی  و کین توزانه و .. و.. در مواردی به ویژه چنین مهم  و عالم شمول ؛  حکمی را فورموله کند . بنابر این روشن میباشد که مفاهیمی چون از « خود بیگانه گی »  را برای افادهء واقعیت مطرح در کنار  و  در سطح  تئوری ها  و  فورمول های «نسبیت خاص»  و « نسبیت عام »  و سایر دستاورد های علوم ساینتفیک طئ قرن خویش ؛  بسنده  و  رسا  نیافته  و این واژهء بخصوص را  استعمال کرده است .

 

بنابر این « استوپیدیتی » دارای مفهومی فراتر از « خود گم کرده گی یا  از خود بیگانه گی » است .

 

با در نظر داشت اینکه در علم  و  فلسفه  اسامی ی عام  و  نکره  مانند  بشر ، حیوان ، جامعه ،  قبیله ، ملت ، حزب  و حتی خاندان  و خانواده  ؛  نه  بلکه  واقعیت  مشخص  و  معین  و  معرفهء « انسان زنده » است که  مبنای  تحلیل  و  تجزیه  و استنتاجات  و احکام  میباشد ؛  « استوپیدتی » و « نان استوپیدیتی » هم  در رابطه  به « انسان  زنده »  و « فرد  زنده »  معنا  و  مصداق  پیدا  میکند  و  تنها  در حالی  عمومیت  می یابد که « افراد زنده » تشکیل دهندهء جامعه و آحاد  فرا فردی ی آن دارای خصوصیات مشابه  و کنش ها  و  واکنش های  مشابه  باشند .

 

لذا پیش از همه هیومن استوپیدیتی ؛ در مورد یک « انسان زنده»ء مشخص مصداق دارد . فرضاً  این « فرد زنده»ء مشخص «قیس» نام دارد .

 

اینجا اینشتاین میگوید که : « استوپیدیتی » قیس ؛  بیکران است ؛  همچون  بیکرانه گی ی کائینات ؛  و  بلافاصله  می افزاید که  تازه  من  به  بیکرانه گی ی کائینات زیاد مطمئین  نیستم  ولی  به  بیکرانه گی ی « استوپیدیتی » قیس ،  اصلاً و ابداً  شکی  ندارم.

 

قیس در اساس همان موجود طبیعت و مخلوق آفرینش است ؛ که کم از کم  از مغز و دماغی  سه برابر بزرگتر از عالیترین موجود زندهء دیگر در روی زمین  ؛ برخورد دار میباشد  . میلیارد ها سلول این مغز که « نورون »  نامیده میشود ؛  در پیوند  با  شبکهء عظیم  اعصاب  و حواس و نورو ترانسمیتر ها ... برای آن خلق  و در زیر جمجمهء قیس تعبیه  شده اند که  او  صد ها  برابر آینشتاین  و  سایر نوابغ بشری  اندیشه  و  تولید اندیشه  داشته  باشد  و « عقل » را در پهنای عالم طیران دهد  و گوشه گوشهء طبیعت  را  باز شناخته  و عندالایجاب  به دگرگون کردن آن آگاهانه  و  پیروزمندانه  تشبث  بیورزد .

 

اما به ناچار ؛ قیس بدوی یا بدوی مانده گرفتار تشتت و آشفته گی ی اندیشه ها و باور ها میشود . علل این حقیقت کدام ها اند ؟

 

1 ـ معلوم است که قیس از پدر و مادری به دنیا می آید . به ویژه مادر همراه با شیر و غذا و محبت  و زحمات خود در راستای تر و خشک کردن و پناه دادن و در امان نگهداشتن .. و بزرگ کردن فرزند ؛ اندیشه ها و باور های خویش را ـ هرانچه هست ؛ به قیس انتقال میدهد و اورا مطابق ذهن خود پرورش میکند . قیس معمولاً تا شش ساله گی ؛ جز آنچه مادر و دیگران « میگویند و تلقین میدارند » ؛ از خود اندیشه و باوری تولید کرده نمیتواند . حتی اگر افت و خیز کودکانه اش ، پیام آور اندیشه و باور دیگری هم باشد ، بازهم به دهان بزرگان میبیند و در نتیجه همچو تجارب هدر می رود .

 

2 ـ آنچه قیس تا شش ساله گی ـ و در هر زمانیکه دورهء کودکی اش را میساخته ـ آموخته ، یاد گرفته و باور کرده است ، به مثابهء یک سیستم روحی در او ماندگار میشود و دیگر قریباً ناممکن است که تعویض گردد . چرا که اینجا تحول روانی رخ میدهد ؛ پیش از اینکه قیس قادر به تحلیل و تجزیه و باز بینی و تصمیم گیری در مورد یاد گرفته گی هایش ؛ گردد ؛ این آموزه ها و باور ها از حافظهء اولیه که در روانشناسی « ضمیر خود آگاه » خوانده میشود ، به حافظه دایمی که « ضمیر ناخود آگاه » نام دارد ؛ منتقل میگردد و تداعی ) و بازشناخت و باز سازی)ی آنها قریباً از ناممکنات میشود .

 

در تثبیت این حقیقت ؛ که آموزه ها و باور های غفلتاً یعنی بدون تجزیه و تحلیل و گزینش و انتخاب ؛ وارد «ضمیر ناخود آگاه» شده گی به چی عواقبی منجر میشود ، به ویژه در دهه های اخیر تحقیقات و آزمایشات بسیاری در روانشناسی ، روانکاوی ، روان درمانی و شقوق دیگر علوم انسانی و جانور شناسانه انجام گرفته است .

 

در یکی از هزاران مورد مشابه و نزدیک به هم ؛ دانشمندان مربوط 5 بوزینه را در قفس طوری قرار دادند که بر بالای قفس شئ دوست داشتنی آنها « موز یا کیله » قرار داده شده بود و رهروی از سطح تا سقف در آن واحد برای یکی از آنها امکان میداد که بالا برود و سهم غذای دلخواه را برباید .

 

هرگاه که یکی از بوزینه ها عزم بالا رفتن از رهرو را میکرد ، مؤظفان بر روی بوزینه های دیگر آب سرد می پاشیدند که آنان را به شدت آزرده میکرد . رفته رفته بوزینه ها به غریزه دریافتند که اذیت شدن توسط آب سرد با رفتن یکی از آنها بر روی رهرو به مقصد موز رابطه دارد . لذا مدتی پس هرکدام یک که آهنگ بالا رفتن میکرد ؛ قبل از اینکه گپ به آب پاشیدن برسد ؛ دیگران با خشم و اعمال فشار مانع او میشدند ؛ تا که همه از خیر موز گذشتند .

 

درین مرحلهء تجربه ؛ دانشمندان بوزینهء جدید را وارد قفس کرده و یکی از سابقه ها را بیرون بردند . بوزینهء تازه وارد که سابقهء ذهنی دیگران را نداشت به مجرد متوجه شدن به موز و راهرو ؛ جانب آن آهنگ حرکت نمود و بلافاصله به تنبیه و ممانعت دیگران مواجه شد . در پی تکرار چند مرتبه ای این عمل و عکس العمل ؛ او نیز دریافت که موز اینجا چیز ممنوع و خطر ناک است و ناگزیر دیگر جانب آن میل نکرد .

 

سپس از بوزینه های سابقه ؛ فرد دوم تعویض شد و تازه وارد ؛ با عین سرنوشت مواجه گشته به توقف و پرهیز خو گرفت .

 

به همین ترتیب بوزینه های اسبق سومی و چهارمی تعویض شدند و بالاخره پنجمی هم بیرون برده شد . اینک پنج بوزینه در قفس بودند که اصلاً آب را ندیده و اذیت از آب سرد را تجربه نکرده بودند . ولی آنچه را که از دیگران آموخته بودند ؛ تکرار کرده میرفتند .

 

مسلماً حالا اگر بوزینه های ردهء اول و ردهء دوم و به همین ترتیب رده های دیگر که تحت عین شرایط  یاد گیری قرار میگرفتند ؛ در صورت مواجه شدن با موز و بخصوص با موز و رهرو و محیط مشابه ، همانند بوزینه های که این تجارب و سپس آموزش و باور غافلانهء ناشی از آنها را نداشتند ؛ آزادانه و بی پروا عمل کرده نمی توانستند .

 

مخصوصاً که اینها مداوم در محیطی مانند همان قفس نگهداری شده و از راه های دیگر غذای بالنسبه بی خطر دریافت میکردند ؛ دیگر مادام العمر به رهرو منتهی به موز بر بالای سر خویش میل نمی نمودند . چرا که هرچه زمان میگذشت ؛ آموزه و باور در « ضمیر ناخود آگاه » آنها بیشتر فرو می رفت ؛ در حالیکه « ضمیر خود آگاه » هم در حیوانات منجمله بوزینه ها ؛ جز در حدی نزدیک به « ثابت پلانک » معنا ندارد !

 

3 ـ قیس در «زمان ـ مکان» بسیار محدودی به دنیا می آید ؛ نه تنها تمام جهان و هستی و طبیعت و همنوعان را قادر نیست حس کند و دریابد بلکه مخصوصاً در گذشته ها فقط  در محله سخت کوچک بدوی متولد میشده ؛ میزیسته و در همان حدود هم می مُرده است . لذا نمیتوانسته حتی قرا و قصبات و شهرک ها و شهرهای همجوار و مردمان آنها را «ببیند» و مطالعه نماید .

 

 در نتیجه قیس قادر نبوده و نمی تواند باشد که جهان را بشناسد و راجع به همهء عالم تصور و تصویر درستی داشته باشد .

 

لذا ناگزیر در پیلهء همان توهمات که دیگران برایش تلقین کرده اند ، اسیر و محصور میماند . مانند اینکه : دنیا روی شاخ گاو است و گاو در پُشت ماهی ؛ چون گاو یا ماهی حرکتی کند ؛ زلزله میشود ...!!!

 

4 ـ شاید مهمترین و باریکترین نکته این باشد ؛ که آنچه قیس از پدر و مادر و از دیگران شنیده و آموخته و می آموزد ؛ با تصورات و توهمات خودش دچار کاست و افزود میگردد و بدینجهت جز در مورد فورمول های ساینس و معادلات ریاضی که در گذشته های دور تر اصلاٌ موجود نبوده است ؛ هیچ اندیشه و باوری نبوده و نیست که از دماغ آموزش دهنده بدون کم و کاست وارد دماغ آموزش گیرنده شود ؛ بخصوص که عملیه آموزش و انتقال تحت شرایط فقر کلمات و زبان و محدودیت شدید ابزار های افهام و تفهیم محضاً به طریق «سامع و مسموع» بوده توسط کلمات و ادات تحریری و تصویری ی قرار دادی ؛ ترسیم و متجسم نشود.

 

لذا تقریباً برابر به همه آن عواملی که موجبات « فردیت » در جسم و ارگانیزم در آدمی را فراهم ساخته اند و میسازند ؛ « فردیت » در اندیشه و باور نیز رخ میدهد.

 

اینچنین « فردیت » معنوی و فرهنگی و روحی در بشر اجتناب ناپذیر است و این اجتناب ناپذیری در گذشته های تاریخ و ماقبل التاریخ متناسباً بیشتر و بیشتر بوده است .

 

5 ـ  اینک قیس ؛ نه که قیس ها داریم  و هکذا ویس ها ، شمعون ها ، الکساندر ها ، جورج ها ، بینين ها ، بیژن ها ، زمری ها ، ملالی ها ، فرنگیس ها ، زلیخا ها ، رابعه ها ، بلیتیس ها و..و..

 

اینها همه دارای « فردیت » در روان و فرهنگ و باور های خود اند . اما تشابهات نیز هست ، لذا این تشابهات تا  شعاع های متفاوت ؛ گروه های خاندانی ، عشیروی ، قبیلوی ، قومی ، نژادی ، منطقوی ... را میسازند که بالنوبه با گروه های همردیف گرد و نواح ؛ وضعیت روانی و فرهنگی ی متفاوت و متضاد و شدیداً متضاد  دارند .

 

اینکه چرا چنین تضاد ها و ناهمگونی ها  پیدا کرده اند ، از روانشناسی گرفته تا علم اقتصاد و تاریخ و جغرافیا .... به آنها می پردازد .

 

تازه این وضع و سامان (status)؛ در یک «زمان ـ مکان» محدود و معین زیستی میباشد . «زمان ـ مکان» های متفاوت چه به قسم عمودی ـ در پهنهء کرهء زمین ـ و چه به قسم افقی ـ در گسترهء گذشته و حال ـ ستاتوس های متعدد خود را داراست .

 

6 ـ به علت اینکه نه تنها امکانات و آماده گی ها برای شناخت پوزیتیف ( مثبت ) و برخورد رئال ( طبق واقعیت ) با محیط و طبیعت و ماورای طبیعت وجود ندارد بلکه ناگزیر ترجیحات بر نگتیف ( منفی ) و گریز از پوزیتیف و رئالیتی است ؛ اندیشه و باورِ من در آوردی یا فرهنگ گزینشی ؛ حالت اسطوره را اختیار می نماید . لذا هر واحد اجتماعی و حتی هر فرد بشر اساطیر خود را به وجود می آورد . این حالت شباهت تام به کار شاعران و هنرمندان دارد که هدف شان آفرینش طبیعت ثانوی یا دنیا های مجازی است !

 

کمترین حقیقتی که اینجا میتوان دریافت انارشیزم تباهکنندهء همان زنده گانی و اوضاع روحی است که اینهمه اساطیر و باور های اساطیری متکثر و متضاد به خاطر بهتر کردن آنها ایجاد گردیده و رشد و گسترش یافته بود .

 

اساطیر متعدد و متضاد ( به همراهی ی علل و انگیزه های غریزی و منفعتی و موقعیتی !) اسباب نقاضت ها و برخورد ها و بالاخره جنگ ها و منازعات تباهکن را فراهم می آورد تا اینکه کارِ زار بشر زارتر و زار تر و زارتر و زار ترین میگردد .

 

اینجاست که باید « دستی از غیب بیرون آید و کاری بکند ! »

 

7 ـ پیش از اینکه چنین بحران تباهکنی فرا برسد ؛ بشر چه به گونهء فردی و چه به گونه کتله ها دریافته و معتقد شده است که او ؛ خود آفرینندهء خود نیست و در هر حال بشر و مجموعهء هستی آفریدگار دارد . اینک که نقاضت های اساطیری و تعدد تضاد های تباهکن باور ها و منافع و نفسانیات او را بیچاره کرده است ؛ جز احالهء امر سرنوشت به پروردگار؛ راهی پیش رو ندارد .

 

اینجاست که ضرورت دخالت آفریدگار در ساماندهی ی زنده گانی و عاقبت بشری محرز میگردد و راه برای ظهور پیامبران و اقبال رسالت هایشان هموار میشود .

 

( تا بخش سوم که امیدوارم غنی تر و جذاب تر باشد ـ هفتهء دیگرـ؛ بدرود! )

 

---------------------------------------------------------------------

 

یاد داشت :

 

با وصف تلاش ها برای ساده سازی بحث ؛ بنده میدانم که ورود به اینگونه مطالب ریشه ای ؛ برای خیلی از جواندختران و جوانپسران عزیز ـ در حال حایز بودن سواد مطالعاتی و ورود به مبادی اولیهء علمی و منطقی نیز؛ خالی از دشواری نیست ؛ چه رسد به آنانیکه در رده های هنوز ابتدایی تر قرار دارند .

 

دغدغهء جانسوز چندین سالهء من دریافت یک راه و ابزار ویژه و مؤثر برای تضعیف و مرتفع ساختن همین معضله بزرگ بوده که بالاخره به طرح و تدوین و پدید آوردن اثر مدد کنندهء ویژه در همین راستا برای فرزندان وطنم و دیگران انجامیده است .

 

من این اثر را با اینکه کمال مطلوب در آن فیلم شدنش میباشد ؛ به صورت داستانهای دنباله دار 101 گانه قبلاً خدمت عزیزان پیشکش کرده ام که در سایت های وزین آریایی و نوید روز وجود دارد ؛ و قرار اطلاع دوستانی تلاش دارند ؛ امکانات دسترسی به این اثر و آثار مشابه را گسترده تر هم بسازند . 

 

با سرچ کردن « گوهر اصیل آدمی » در گوگل هم میتوانید ؛ خود را به اثر برسانید . اگر این بحث و موارد مشابه را برایتان ثقیل می یابید ؛ لطفاً نخست کتاب مذکور را زیر مطالعه بگیرید . شاد میشوم اگر آنچه را درین جریان برایتان رخ میدهد با من در میان بگذارید . شاید تجربهء شما ارزش قیاس ناپذیری در مؤثر تر شدن و مکمل تر شدن آن پیدا نماید! E-mail: alemeftkhar@gmail.com  weblog: http://aashil.blogfa.com  


November 29th, 2010


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
گزیده مقالات